خوشم ای شـــــــقایق زباده ی تو مســــت و مستان شدم
زفلم بی ریا بر عشق دلـــــمان همــــــی قلم رقصان شدم
سفر بر دلت کـــــنم با بال عشق ، که مــــــن عشق تو ام
بی تو گویم هرلحظه ای جان من ،همچـــــو ابر باران شدم
نشسته ای بر دلم مسکــــن چنان ساخـــــتم بر تو از روح
زروح و جان نوشتم که شـــقایق بر تو همـــی جانان شدم
کویر و سراب دگــــــــــر ندارد آن شهــــرت خانمان سوز را
که چون من از باغ گل ،گـذر کردم و وارد گلــــستان شدم
بریز از می جامت کنون، که در محفل عشـــق ، هویداییم
که از مستی گذشتم و اینک نگـــر وارد روح عـــرفان شد
زسردی آن زمستان عشق نقشی نبیــــنم همی در دفتر
که من از زمستان نیز، گذر کردم و دخــــــل بهاران شدم
نیانداز قلم بر زمین ای هاتف که چون شقایق نگار توست
که چون گفتی بر عشاق ز دست او همچو گلباران شدم