سحرگاهان دلبرم همی زدرد سر در فغان بود
زدل درد و ســـر درد در این حال به گریان بود
به فـــکرش نشستم ای خدا در حال مایوس
که چون شقایقم به حالش همی نگران بود
فدای دلبر شوم که نامش شقایق مثل گل
شب را تا سحر گلی خوش در گلستان بود
به رنجش در امدم به ناله کنون از دل خود
اگر چه درد او همی بر من بسی پنهان بود
همی دانم که دلبرم کنون در خانه ی عزیز
به حال خوش بسی چو ماهها مهمان بود
خوشم هاتف به روح جانان عشقت همی
قلم بر حال شقایق دقایقی چو رقصان بود