شب را به سحر رســـــاندم و آخر دلدارم نیامد
به غم نشستم و سکــــــوت کردم و یارم نیامد
به دل ناله آوردم به نام گلــــــم شقایق هر آن
به گلشن نگاه کردم صاحب گلــــــــعزارم نیامد
کلام و پیامم در حبس قلـــم بخشکید تا سحر
سحر شد و شب رفت و خــــوش نگارم نیامد
بخوابیدم اخر تا ببـــینم رخ از او به رویای شب
به باغ عشق زدم سیر و آن نامـــــدارم نیامد
کنون نشستم دست بسته به حکم دل همی
زاهنگ عشق نیز می شنوم که باوقارم نیامد
توای هاتف قلم برقصان، به عشق شقایقت
که او گل است اگر عطر خوش بهارم نیامد