فدای آن چشمان خسته گردم که رفتبر خواب
زان لحظه که دیدم چو نیامد بر پیامــم که جواب
چشم بسته چو خمار، گیسو اشفته به حالش
چون شقایق گل خوشبو ،دهدش بـــــوی گلاب
بی صدا رفت به خواب ،دلبر خــــــوشنام همی
منتظر ماندم همی ، انتظار دادمرا لحظه عذاب
ای خدای دل ما، مهر خود از ما تـــــــــــو نگیر
نور آفتاب شقایق را به ما ،هر وقتــــــــی بتاب
به ناز آن خواب می رقصد قلم ای شقایق من
خدایا به خوابش ببر مرا تا لحظه ای گردد ثواب
که دل از من چنین خواهد که بیاید اونیز همی
که دل از مـــــــن بر دیدنش در رویا دارد شتاب